نیت کرده بودم همین که وارد دانشگاه شدم برم و عضو بسیج دانشجویی بشم. و شدم...
عجب روزایی بود ! پر از شور و حال ، پر از اخلاص ، پر از خدا...
سنسورهای قلبمون حسابی قوی شده بودن! کمترین بی عدالتی رو با تمام وجود درک می کردیم و خودمون رو به آب و آتیش می زدیم تا رفعش کنیم.
واسه خیلی ها رفتارمون غیر منطقی بود و خیلی ها سرزنشمون می کردن و البته خیلی ها دلمون رو می شکوندن . دلمون که می گرفت این عکس حاج همت بود که با اون نگاه مهربونش دلداریمون می داد. تو همون روزها بود که آقا واسه اولین بار چفیه انداخت و دیگه درش نیاورد. و این بهترین تسلا بود واسه دل ما. دیگه به معنای واقعی به راهمون ایمان داشتیم . از مشکلات دانشگاه گرفته تا شهر و کشور و دنیا این قدرت رو تو خودمون می دیدیم که همه رو رفع کنیم. و خیلی هاشون رو هم رفع می کردیم!
واقعا عجب روزهایی بود...
غرق تو بحث ها و نشریات و نمایشگاه ها و فعالیتهای مختلف بودیم که آقا گفت تحصیل ، تهذیب ، ورزش و ما درس رو جدی تر گرفتیم و این شد که درسهامون هم بگی نگی از بقیه دانشجوها جلو افتاد و همین شد بهانه ای واسه گذاشتن کلاسهای رفع اشکال تو اتاق بسیج دانشگاه و جذب خیلی از دانشجوهایی که تا اون وقت حتی از اون راهرو رد هم نمی شدن!
مهربونی و دوستی بچه های بسیج باعث شده بود آمار اعضا به چندین برابر برسه . حتی مسئولین دانشگاه تعجب می کردن! دیگه بسیج تبدیل شده بود به قدرت اول دنشگاه ! باید برای مسایل مختلف با مسئول بسیج دانشجویی هم مشورت می کردن و این همه ش از اخلاص و پشتکار بچه های بسیج بود.
حالا چند سالی از اون زمان می گذره و من دارم به این فکر می کنم که چقدر ازون حس و حال تو وجودم باقی مونده . واقعا فکر می کنید اگه تفکر بسیجی تو رفتارمون جا باز کنه مملکتمون با اون چیزی که از دنیای زمان ظهور بهمون گفتن فرقی هم داره؟ اینکه با همون اخلاص زمان دانشجویی فقط دنبال رضایت خدا باشیم و لبخند خدا و دوستای خدا برامون مهمترین چیز باشه یعنی زندگی تو مدینه فاضله که حداقل من و حتما خیلی هاتون تو صفای دوران دانشجوییتون تجربه ش کردین. پس ای کاش نذاریم روزمرگی دنیا ما رو از خودمون و اون چیزی که بودیم جدا کنه. خدا کنه هنوز هم اون روحیه تو وجودمون باقی مونده باشه...